گفتم صنما کی نظری بر من مسکین پریشان توکنی
گفتا دمی کز طلبم کاشانه گل افشان توکنی
گفتم گلان جمله نمانند زشرم آنجا که تو باشی گفتا ملالی نبود گر خانه دل افشان تو کنی
گفتم دلم خون است زنهار که پایت ننهی
گفتا که بمان ، تا خانه به سامان توکنی
گفتم سامان نرسد بر دل ز غم هجرت
گفتا خوش مرحله ایست عشقت وصف بدینسان تو کنی
گفتم که خوشی ناید گر روی تو نگشایی
گفتا نه بگشایم تا کار به افغان تو کنی
گفتم که بنالم از فُرغَت تو هر دم
گفتا چنین دردی حیف است که درمان تو کنی
گفتم من این دردت بر نقد دو عالم ندهم گفتا دو جهان هیچ است این بیع چه ارزان تو کنی
گفتم کَزین سودا جز غم چه بر گیرم گفتا که این حاصل فخری است به انسان تو کنی
گفتم ز چنین فخری راهی به دلت یابم؟
گفتا که بدین حالت روی به رضوان تو کنی
گفتم نروم رضوان بی روی تو گر باشد گفتا به چنین تَرکی کفر به یزدان تو کنی
گفتم بدین کفرم مردانه مُصِر مانم
جور زمان...
ادامه مطلبما را در سایت جور زمان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : shahryaran2950 بازدید : 44 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1396 ساعت: 23:22